بدون عنوان
سلام چند روز گذشته من ولنا با خرید و گشتن این بازار و اون بازار برای جشن نامزدی مژگان عمه لنا گذشت خدا رو شکر نا مزدی و مراسم عقد هم به خوبی و خوشی به پایان رسید و جای همه خالی خیلی خوش گذشت از اون جایی که لنا هم مرتب سرش گرم بود و این طرف و اون طرف می رفت و با بچه های هم سن و سال خودش بازی می کرد حرف زدنش خیلی بهتر شده و لکنتش تقریبا از بین رفته روز جشن هم همه بچه های جشن دورش جمع شده بودن با هاش بازی می کردن البته لنا از همشون کوچکتر بود ولی خوب با اونها ارتباط برقرار کرده بود مخصوصا بچه پسر عموی رامین که اسمش آترینا بود و تقریبا یک سال از لنا بزرگتر بود ولی احساس مادری بهش دست داده بود و مرتب لنا رو با خودش اینورو ...
نویسنده :
سارا
17:58